فریبرز پرستش
بخش نخست
چارچوب تئوریک
آنچه انگیزۀ اولیۀ این نوشتار و یا به عبارت صحیحتر سلسله نوشتارهای پیشاروی را فراهم ساخت، استیصال در مقابل فقدان متون مناسب در رابطه با تاریخ و مبانی تئوریک حقوق حیوانات و حمایت از آنان به زبان فارسی بود. ماجرا از نوشتن تاریخچۀ کوتاهی در مورد تحولات معاصر حمایت از حقوق حیوانات آغاز شد که در همین شماره نیز آمده است. با ورود به مساله آشکار شد که برخورد متناسب و درخور با موضوع بدون اشاره به جریانها و مکاتب فکری و عملی گوناگون در عرصۀ حمایتی در جهان معاصر ممکن نیست که خود بحث بسیار مفصل و چند شاخهای به نظر میرسید. از طرف دیگر توضیح و معرفی صحیح و قابل فهم این جریانات بدون آشنایی با پیشینۀ موضوع در عرصۀ اندیشه و نیز رابطۀ بین انسان و حیوانات بمثابه زمینۀ عینی و واقعی مجادلات فکری امکان نداشت. در نتیجه باید از شتاب و توقع میکاستیم و بر صبر و پیگیری میافزودیم. نتیجه، شکلگیری اندیشۀ طرح گام به گام موضوع از نخستین دورانها تا به امروز بود. اما چه در عرصۀ فکری و چه در زمینۀ رابطۀ عملی هر چه از نظر زمانی به عقبتر میرفتیم تعیین نقطۀ آغازی برای این رابطۀ واقعی و اندیشیدن در مورد آن دشوارتر به نظر میرسید. در حقیقت از همان نخستین ازمنهای که انسان اندیشهورز (هُمو ساپیِنس) به عنوان گونۀ متمایز و غالب انسانی در جهان پدیدار شده بود، مسالۀ رابطهاش با حیوانات و نوع تفکر در مورد آن آغاز میشد. در نتیجه نیاز به یک تئوری کلان و سنجیده که قادر به توضیح موضوع در یک بازۀ بس دراز تاریخی و دورهبندی آن باشد کاملا احساس میشد. بدون وجود این تئوری کلان ارائۀ گام به گام، دقیق و منظم این مباحث اساسی بسیار دشوار به نظر میرسید. سرانجام با راهنماییهای سرکار خانم دکتر نفیسه نمدیانپور امکان آشنایی با تئوریای حاصل آمد که یک چارچوب نظری کلان و کارآمد برای طرح مباحث و دورهبندی آنان فراهم میساخت. این تئوری توسط اندیشمند برجسته و نامآور آلمانی تئودور آدورنو در کتاب “دیالکتیک روشنگری” (1947) برای تبیین رابطۀ انسان به عنوان فاعل و سوژۀ شناسا و طبیعت بمثابه مورد و ابژۀ شناسایی و در نتیجه موضوع سلطه ارائه شده است. آدورنو به ارائه یک طرح و تبیین فلسفی از مسیری میپردازد که انسان طی آن از طبیعت جدا شده و همزمان به سلطه بر آن دست مییازد اما در عین حال در بند روابطی اسیر میشود که در قالب جامعه و به شکل متمایز از طبیعت شکل میگیرد. طرح آدورنو بر یک مرحلهبندی چهارگانه از این روابط بین انسان و طبیعت استوار است که از عصر جادو اغاز شده و با گذر از اسطوره و متافیزیک به تکنولوژی میرسد. البته آدورنو به صراحتا به این مرحلهبندی دست نمیزند و این تقسیمبندی را میتوان از بحث او استنباط کرد. طرح آدورنو و بحث غنی فلسفی او یک مبنای محکم برای مقصود مورد نظر ماست اما بنا بر ضرورت میتوان تکملهها و انتقاداتی هم بر او وارد ساخت. ما بر حسب ضرورت و به منظور تاکید بیشتر بر رابطه با موضوع مورد نظر خودمان یعنی رابطه با حیوانات دو مرحله به ابتدای و انتهای مسیر میافزاییم و طرح را بدین شکل ارائه میدهیم:
- یگانگی:
کشف بزرگ چارلز داروین که شوک بزرگی به افکار عمومی زمان خویش وارد ساخت این بود که انسان جانداری است در میان و از جنس سایر جانداران. به عبارت دیگر از سه میلیارد و هشتصد میلیون سال پیش که تغییرات و ترکیبات شیمیایی به شکلگیری نخستین اشکال و ذرات حیات انجامید تا 70 هزار سال پیش که انسانِ هُموساپبَنس (یا اندیشهورز یعنی گونۀ ما) از مسقط الراس خویش در شرق آفریقا خروج کرد تا در تمام نقاط جهان پراکنده شود، آن موجود که امروز انسان خوانده میشود جزیی ناچیز از حیات جانوری بود و کوچکترین تمایزی از آن نداشت؛ یک نقطۀ کوچک در شجرهنامه بزرگ موجودات و جانداران. این مدت زمانی در حدود سه میلیارد و هفتصد و نود و نه میلیون و نهصد و سی هزار سال را در بر میگیرد که زمان قابل توجهی است. امروز یافتهها و تحقیقات علمی فَرگَشت را به یک تئوری ابطالناپذیر تبدیل کرده است و نتایج عامهفهمتر آن حتی به مباحث سرگرمی یومیه راه یافته است. این یافتههای علمی شجرۀ این جاندار یعنی انسان را در سِیر و مجموعۀ حیات مشخص کردهاست که از طنابداران و مهرهداران شروع میشود و به پستانداران و خانوادۀ میمونها میرسد. بحث شباهتهای ژنتیکی انسان با سایر موجودات زنده از اسناد علمی جالب توجه است. طبق این نتایج شباهت ژنتیک نژادهای مختلف انسانی در حدود 99.9 درصد، بین انسان و شمپانزه 96 درصد، با گربه 90 درصد، با گاو 80 درصد، موش و مرغ 70 درصد و با زنبور 55 درصد است. جالب است که ردیابی این شباهت را با اشکال دیگر حیات میتوان ادامه داد و به شباهت 33 درصدی ژنتیک انسان و برنج رسید. این نقطۀ شروع حاوی مبنای مهمی برای اندیشه و فعالیت حمایتی است. این ردهبندی ما را به حقیقت اشتراک و شباهت داشتن بخش اعظم جانداران در سیستم عصبی مشابه و در نتیجه احساس درد و تالّم میکشاند. پیتر سینگر مینویسد:
“علائم رفتاری مثل پیچ و تاب خوردن، زوزه کشیدن، واغ واغ کردنهای مکرر، ناله کردن و اِبراز صداهای گوناگون، تلاشهایی هستند برای اِبراز درد و نیز برای دوری و اجتناب از رنجها. حیوانات نیز وقتی به مواردی برمیخورند که قبلاً از آنها رنجی دیده و احساس نمودهاند، سعی میکنند با بروز دادنِ برخی رفتارها نشان دهند که از نزدیک شدن به آن موارد کراهت دارند. به علاوه، ما میدانیم که این حیوانات دارای سیستم عصبی بسیار مشابه به ما هستند طوری که هنگامِ مواجهۀ با مواردی که موجب رنجور شدن ما انسانها میشوند، آنها نیز احساس رنج میکنند و رنجور میگردند. در حیوانات، مثل ما انسانها به هنگام مواجهه با موارد رنج زا، فشار خون بالا میرود، رعشه و لرزه بر اندام آنها هویدا میگردد، ضربان قلب تندتر شده و زمانی که عامل محرکِ رنج، تداوم یابد، فشار خونشان میافتد. هر چند سیستم عصبی قشر مخ انسانها، بسیار پیچیدهتر و پیشرفتهتر از دیگر حیوانات است ولی این بخش از مغز به کارکردهای تفکر و تدبر ربط می یابند نه به احساسات و ادراکات ظاهری و تحریکشدنها. این تحریک ها و احساسات ظاهری و ادراکاتِ این چنینی، در مغز میانی (دیانسفال) قرار دارد که در دیگر حیوانات نیز – بویژه در پستانداران و پرندگان- کاملاً پیشرفته است.
همچنین امروزه کاملا علم داریم که سیستم عصبی حیوانات، یک سیستم مصنوعی و ساختگی و سرهم بندی شده –مثل ربات ها (آدم آهنی)- نیست که به هنگام ضربه خوردن، صرفاً ادای رنج کشیدن را درآورند و کارهای شبیه به رفتارهای انسانها را تقلید کنند. سیستم عصبی حیوانات به همان طریقی کار میکند که سیستم عصبی ما کار مینماید و در واقع تاریخ تکامل انسانها و حیوانات –بویژه پستانداران- نشان از این دارد که سیستم عصبی انسان و حیوانات از یک نقطه مشترک نشأت گرفته و سپس به مسیری مختلف سِیر نمودهاند. استعداد احساس و ادراک رنج داشتن، به بقای یک موجود زنده کمک میکند زیرا احساس رنج موجب میشود تا حیوان، از منشأها و منبع های رنج آفرین دوری جوید. قطعا نامعقول و نامقبول خواهد بود اگر فرض کنیم نظام عصبیای که کاملا مساوی با نظام فیزیولوژیک است، بنیانهای واحد و کارکردهای واحد داشته باشند و موجب شوند رفتارهایی کاملا شبیه به هم ادا گردند، بلکه باید سطح آگاهی و ساختارهای حیوانات نیز مورد توجه قرار گیرند.
اکثر دانشمندانی که در این حوزه تلاش میکنند، موافق با این سخن می باشند. لورد براین که یکی از مهمترین عصب شناسان دوره ماست، در این زمینه چنین میگوید:
“من به شخصه اصلا قبول ندارم که داشتن حافظه و ذهن را فقط در انسانها قبول کرده و وجود این موارد را در دیگر حیوانات انکار نماییم. حداقل چیزی که میتوانم بگویم این است که من به شخصه هیچ شکی ندارم که علایق و فعالیتهای حیوانات توأم با آگاهی و احساس هستند که در این زمینه کاملا همسان با ما انسانها هستند لیکن مرتبه ادراک شان کمی پایینتر است. لیکن اصلِ داشتنِ اگاهی و احساسات در حیوانات برایم کاملا مبرهن و اشکار است”.
مولف کتاب “اندر باب رنج” می نویسد:
“همه دلایلِ اصلی، تایید میکنند که مهره دارانِ پستاندار دقیقاً همان نوع از احساس را که در آدمیان وجود دارد –احساس درد و رنج- دارا میباشند و در نتیجه احساس درد و رنج میکنند. اگر بگوییم، حیوانات از آنجا که در سطحی پائینترند، پس رنجی درک نمیکنند یا میزان درک رنج در آنها اندک است، سخنی سخیف بر زبان راندهایم. خیلی راحت میتوان نشان داد که برخی حس ها در حیوانات نه تنها در حیوانات ضعیف تر نیست، بلکه برعکس کاملا آن احساسها، تند و تیزتر و حساستر است. آن حیوانات در برابر رویدادهای محیطی، بسیار هوشیارانهتر از ما انسانها ابراز احساس میکنند و واکنش نشان میدهند. فارغ از پیچیدگیهای قشر دماغی و مغزی (که بطور مستقیم رنج ها را درک نمیکند) سیستم عصبی حیوانات، مساوی با سیستم عصبی ما انسانهاست و واکنشهایی که در خصوص رنجهای وارده از خود نشان میدهند، بسیار همسان با واکنشهای ما انسانهاست –هر چند تا جاییکه ما میدانیم حیوانات فاقد و محروم از جنبههای داشتن تواناییهای فلسفی و اندیشهها هستند. عامل احساس، یک عامل تعیین کننده و بسیار آشکار است خصوصاً در مواجهه با ترس و خشم.”
2- همترازی
موجوداتی که شباهت زیادی با انسان امروزی داشتند برای نخستین بار حدود دو میلیون و پانصد هزار سال پیش آغاز به تمایز از عالم عمومی حیوانات نمودند. در اینجا به دلایل و زمینههای این استقلال و تمایزیابی وارد نمیشویم اما اجمالا میتوان اشاره کرد که تغییرات زیست محیطی در برخی نقاط به ویژه آفریقا گروهی برخاسته از خانوادۀ بزرگ میمونها توانستند از طریق جهش در تواناییهای مغزی، تغییرات جسمی و همکاری گروهی با شرایط جدید انطباق یایند و این نقطۀ آغازین پیدایش گونۀ متقاوت و نوظهوری است که میتوان آن را “انسان” نامید. از آن زمان تا 70 هزار سال پیش چند گونه مختلف از انسان همزمان با یکدیگر میزیستند و تنها در این مقطع یک گونۀ خاص یعنی هُموساپینس یا اندیشهورز توانست سایر گونههای انسانی مانند نئاندرتال و دنیسووایی و .. را از صحنه خارج کند و به تنها گونۀ انسانی موجود در جهان تبدیل شود. البته همواره باید دقت کرد و توجه داشت که تا مدتهای بسیار طولانی تمایز بین انسان-حیوان به معنایی که ما امروز میفهمیم هنوز در آگاهی و ذهن بشری شکل نگرفته بود و هر اجتماع بشری از بین هزاران اجتماع بشری پراکنده در کره زمین، اجتماعات دیگر را بمثابه گروههای حبوانی میدید که خطری بالقوه برای او محسوب میشدند. در این دوره انسان هم شکارچی است و هم شکاری بعضا سهل و آسان و در یک تعامل و کشمکش دائمی با طبیعت و سایر گونههای جانوری. انسانهایی که در قالب جماعتهای شکارگر-خوراکجو میزیستند از زمانی و با استفاده از تواناییهای ذهنی و مغزی آغاز به اندیشیدن پیرامون خود و پیرامون خود کرد. قالب کلی این تفکر را امروز “روحباوری” یا “آنیمیسم” مینامند. بر طبق این باور یا مجموعهای از باورها تقریبا هر مکان و هر حیوان و گیاه و پدیدۀ طبیعی و حتی شیء بیجان نوعی آگاهی و و احساس دارد و میتواند در ارتباط با انسانها قرار بگیرد. طیق این تفکر نه سد و مانعی بین انسان و سایر حیوانات وجود دارد و نه سلسلهمراتب و اولویتی در میان هست. همگی در یک شبکه از شعور و احساس و آگاهی مشترک با هم دیگر وجود دارند و البته موجودات غیر مادی مانند ارواح مردگان نیز بخشی از این شبکه هستند. صحبت مستقیم و آواز و رقص و دعا همگی روشهایی برای ارتباط با سایرین است. ادیان کُهَنی مانند هندوییسم و بودیسم و حتی زرتشتی به شدت تحت تاثیر این نوع تفکر هستند و البته با دقت در باورها و اعتقادات عادی پیرامونمان میتوان دوام بسیاری از این اعتقادات را دید. در آنیمیسم انسان در حالتی نیمههشیار تعادلی با طبیعت و دیگران برقرار میکنند. البته باید سویههای تاریک این دوران را نیز در نظر گرفت و آن هم دو موج گستردۀ انقراض جانوران با ورود انسان اندیشهورز به استرالیا و آمریکا است. وقتی از رابطۀ همترازی بین انسان و جانوران و طبیعت صحبت میکنیم دقیقا مانند روابط انسانها با یکدیگر هم دارای جنبههای صلحآمیز و همگرایانه است و هم کشمکش و ستیز. به ویژه آن که انسان و حیوانات متقابلا در چرخۀ غذایی همدیگر حضور داشتند.
در تقسیمبندی آدورنو این دوره منطبق با “عصر جادو” است. آدورنو در توضیح این دوره بر رفتار تقلیدی انسانها از طبیعت انگشت میگذارد که با هدف تشویق طبیعت به انجام این عمل و تکرار آن انگشت میگذارد مثلا تصور این که گریستن طبق مناسکی معین ممکن است منجر به برانگیختن طبیعت به بارش باران شود و … . به باور آدورنو الگوی اصلی تفکر جادویی همین تقلید (میمسیس) و یا رفتار تقلیدی (میمتیک) است. به نظر او، در این دوره «رفتار تقلیدی از چیزی تقلید نمیکند، بلکه خود را در آن چیز حل میکند و تحلیل میبرد.» سوژه (انسان) از طریق جادو نمیخواهد بر ابژه (طبیعت) تسلط بیابد، بلکه میخواهد از طریق تقلید و نمایش با ابژه خود ارتباطی بری از سلطه و خشونت برقرار کند. در رفتار تقلیدی اولویت همواره با موضوع است. این نوع رفتار تقلیدی به سوژه این توانایی را میدهد تا همه تواناییهای درونی خویش را تحقق بخشد. تنها در قلمرو بازی و هنر است که سوژه خود را از قید و بندها رها و آزاد میکند. رابطه جادو و طبیعت نیز رابطهای مبتنی بر بازی است. جادوگر موضوع خود را با مفاهیم کلی و انتزاعی بازنمایی نمیکند بلکه از اشیاء ملموس و انضمامی برای جادو استفاده میکند. مانند نقاشیهای دوره پارینهسنگی که دارای خصلت ناتورالیستی و متوجه جزئیات است و فاقد مفاهیم انتزاعی. در این دوره هنر «ابزاری برای نوعی تکنیک جادویی بود و کارکردی عملی داشت زیرا در جهت تحقق اهداف مستقیما اقتصادی قرار داشت.» این نقاشیها به عنوان یک تَله جادویی جهت شکار بودند. در این دوره نقاشی از یک چیز، نه تنها نماد آن چیز بود بلکه خود آن شیء نیز محسوب میشد. نفس عمل تیراندازی به سوی تصویر، هدف جادو یعنی صید را تحقق میبخشید. بنابراین تصویرگری در این دوره به عنوان نماد و نمایش استفاده نمیشد، بلکه تصویر عین شیء خارجی بود.
3- دستآموزی
دستآموز یا اهلی کردن حیوانات توسط انسان مقارن با اعصار انتهایی دوران جادوست و با انقلاب کشاورزی (آشنایی انسان با فن کشاورزی و اجراییساختن آن) در 12 هزار سال قبل تثبیت شود. در جریان این تحولات حیوان از موضع برابری در رابطه با انسان خارج میشود و به عنوان مایملک و شیء مورد استفادۀ او مورد توجه قرار میگیرد. چنان که نوح هراری با زیرکی اشاره میکند، اساطیر و موجودات اساطیری و الهگان طبیعی در این دوره به عنوان ابزار و واسطهای برای اعمال کنترل بر طبیعت و از آن جمله حیوانات در ذهن و زیست بشر سر بر میآورند. در این دوره مفاهیم اسطورهای و نشانههای قراردادی وارد زندگی بشر میشوند. تصاویر انتزاعیتر و مفهومیتر شده و نمادها و خطوط شکل میگیرند. برای مثال خط هیروگلیف نشانههایی تصویری هستند که بر واقعیتی خارجی دلالت میکردند. در اینجا نماد عین واقعیت نیست، بلکه صورت انتزاعی و مفهومی واقعیت است. خلق نمادها و جاندار پنداشتن آنها و انتساب خصائص انسانی بدانها، نخستین مرحله جهت فروکاستن ابژه به سوژه و تسلط سوژه بر ابژه است. قرائت خط هیروگلیف در مصر باستان تنها توسط فراعنه و کاهنان امکانپذیر بود و این مسأله سبب شد که این قشر به عنوان قشر ممتاز قدرتی انحصاری به دست بیاورند. جدایی تصویر از کلمه و انتزاعیشدن آن، سبب شد زبان به عنوان ابزاری عقلانی جهت کنترل مورد استفاده قرار گیرد. کلمه، در مقابل تصویر، دارای ماهیتی کلی و انتزاعی است. روایتهای اسطورهای به دلیل داشتن خصلت کلی، منظم و با قاعده نخستین مرحله جهت کسب سلطه عقلانی محسوب میشوند. در این دوره آئینها و مناسک نمادین جایگزین جنبه انضمامی و تقلیدی جادو میشود. اسطورهها همراه با مفاهیم و نامهای مشخص دست به اینهمانی و یکپارچگی نیروهای طبیعت میزنند. نیروهای ناشناخته در قالب موجودات اساطیری هویت مییابند. همین امر سبب میشود تا میان این نیروها و انسان ها داد و ستد برقرار و در نهایت انسان برآنها غلبه کند. به نظر آدورنو حماسه هومر، اودیسه نمونهای از تسلط بر طبیعت درون و بیرون است. اودیسئوس از طریق زیرکی و قوه عقلانیت خود میخواهد بر نیروهای اسطورهای غلبه کند. او یک تصویر کلی و عقلانی از جهان ترسیم میکند كه در آن بر اساس یک قاعده کلی و منظم، خدایان و انسان جای گرفتهاند. موجودات دارای سلسله مراتب زنجیرهای و دارای جایگاه مشخصی در این نظم کلی هستند. اسطوره از طریق قاعدهمند کردن جهان تحت مقولات و سلسلهبندی موجودات بر جهان بیرونی سلطه مییابد. اودسیئوس با غلبه بر «امیال درونی» باعث تسلط عقل بر غرائز و مهار لذت میشود و از این طریق پیششرط رفتار عقلانی و حسابگرانه را که ضامن بقا و صیانت نفس هست را در خود پرورش میدهد. آدمی برای این که طبیعت بیرونی را به بند درآورد ابتدا باید سرشت خویش را سرکوب نماید. «تاریخ تمدن از دل اعمال خشونتی برمیخیزد که انسان و طبیعت هر دو به یک اندازه دچارش میشوند. سروری بر طبیعت از خشونت انسان بر انسان که به درون ضمیر ناخودآگاه فروافکنده شده و از خشونتی که سوژه بر طبیعت خویش اعمال میکند، جداییناپذیر است.»
جدول زمان و مکان اهلیسازی گونههای حیوانی:
گونه (نام علمی( | زمان | محل |
سگ (Canis lupus familiaris) | ۱۵۰۰۰ پیش از میلاد | شرق آسیا و آفریقا |
گوسفند (Ovis orientalis aries) | بین ۹ تا ۱۱۰۰۰ پ.م | جنوب غربی آسیا |
بز (Capra aegagrus hircus) | ۱۰۰۰۰ پ.م | ایران |
خوک (Sus scrofa domestica) | ۹۰۰۰ پ.م | خاورمیانه، چین |
گاو (Bos primigenius taurus) | ۸۰۰۰ پ.م | هند، خاورمیانه و آفریقای جنوب صحرا |
گربه (Felis catus) | ۷۵۰۰ پ.م | قبرس و خاورمیانه |
مرغ (Gallus gallus domesticus) | ۶۰۰۰ پ.م | هند و جنوب شرقی آسیا |
خوکچه هندی (Cavia porcellus) | ۵۰۰۰ پ.م | پرو |
خر (Equus africanus asinus) | ۵۰۰۰ پ.م | مصر |
اردک (Anas platyrhynchos domesticus) | ۴۰۰۰ پ.م | چین |
گاومیش (Bubalus bubalis) | ۴۰۰۰ پ.م | هند، چین |
اسب (Equus ferus caballus) | ۴۰۰۰ پ.م | دشتهای اورآسیا |
شتر (Camelus dromedarius) | ۴۰۰۰ پ.م | عربستان |
لاما (Lama glama) | ۳۵۰۰ پ.م | پرو |
کرم ابریشم (Bombyx mori) | ۳۰۰۰ پ.م | چین |
گوزن شمالی (Rangifer tarandus) | ۳۰۰۰ پ.م | روسیه |
کبوتر چاهی (Columba livia) | ۳۰۰۰ پ.م | سواحل مدیترانه |
غاز (Anser anser domesticus) | ۳۰۰۰ پ.م | مصر |
شتر دوکوهانه (Camelus bactrianus) | ۲۵۰۰ پ.م | آسیای میانه |
غژگاو (Bos grunniens) | ۲۵۰۰ پ.م | تبت |
بنتنگ (Bos javanicus) | نامعلوم | جنوب شرق آسیا، جزیره جاوه |
گااور (Bos gaurus frontalis) | نامعلوم | جنوب شرق آسیا |
الپاکا (Vicugna pacos) | ۱۵۰۰ پ.م | پرو |
راسو (Mustela putorius furo) | ۱۵۰۰ پ.م | اروپا |
اردک موسکووی (Cairina momelanotus) | نامعلوم | آمریکای جنوبی |
مرغ شاخدار | نامعلوم | آفریقا |
کپور | نامعلوم | شرق آسیا |
بوقلمون | ۵۰۰ پ.م | مکزیک |
ماهی قرمز | نامعلوم | چین |
خرگوش اروپایی | ۱۶۰۰ پ.م | اروپا |
4- تسلط
این مرحله همزمان با شکلگیری تفکر عقلانی در یونان باستان است که علومی همچون ریاضیات، تاریخ، فلسفه و سیاست پا به عرصه نهادند. اسطورهزدایی وجه مشترک این علوم بوده است. روایتهای اسطورهای از چگونگی پیدایش جهان، جای خود را به روایتهای عقلانی فلاسفهای چون ارسطو و نیز فلاسفه پیشاسقراطی داده است. همه این فلاسفه همواره میخواستند یک بنیاد غایی را به موجودات نسبت دهند و کثرت و انضمامیت اشیاء را در یک مفهوم کلی و انتزاعی انسجام بخشند. طالس بنیاد جهان را در آب، امپدوکلس در عناصر اربعه و آناکسیمنس در هوا میدید. آب، هوا و عناصر اربعه مفاهیمی کلی و ذهنی هستند و متعلق به ذهن سوژه. عقلانیت یک امر مادی و این جهانی نبود، بلکه امری مافوق بشری بوده است. پارمنیدس در فلسفه خود به یک امر کلی بسیط و اینهمان اعتقاد داشت و تکثر و تغییر را نفی میکرد. به نظر او آنچه که میتواند اندیشیده شود و آنچه که میتواند باشد، یکیاند. بنابراین جهان به ذهن سوژه تقلیل پیدا میکند. افلاطون نیز در نظریه مُثُل خود کثرت اشیاء واقعی را از طریق وحدت و کلیت ایدهها حل مینماید. ارسطو نیز با طرح نظریه متافیزیکی خود در مورد جوهر به این اتحاد و کلیت موجود در پدیدهها دامن میزند. جوهر ارسطو و متافیزیک افلاطون و فلوطین بعدها خود را در الهیات مسیحی و اسلامی نمایان ساختند. در قرن هفدهم «میاندیشم» دکارت نیز محصول تقابل میان سوژه و ابژه است. سوژه امری است قائم بذات و ورای زمان و مکان درست مانند جوهر ارسطو و مُثُل افلاطون. به نظر آدورنو از سوژه دکارت تا سوژه کانت و روح مطلق هگلی همگی همان جوهر ارسطویی هستند یعنی اموری قائم به ذات و فراتر از هر چیز. جهان حسی تابع و نمود سوژه یا جوهر است. فروکاستن همه ابژه ها به یک کلیت انتزاعی و ذهنی با هدف سلطه سوژه بر همه چیز، که منشا تقابل عین و ذهن است، عامل تشدید و تداوم میل به سلطه است. در واقع «میاندیشم» دکارت و کانت منشأ و بنیاد معرفتشناختی هر گونه شناخت عینی و علوم طبیعی است.
این همان “عصر متافیزیک” است که در کنترل فلسفه، تفکرات مذهبی و علم به عنوان ابزارهای انسان برای کنترل همهجانبه طبیعت مورد استفاده قرار میگیرند. از دوران توماس آکویناس در قرون وسطی تا دکارت ظاهرا تفاوتهای مهم فلسفی وجود دارد اما در رویکرد به حیوانات هر دو با تفکر شیء انگارانه و در خدمت و مملوک انسان دانستن آنان جوهر واحدی از خود نشان میدهند.
5-تخریب
این مرحله مربوط به دوره روشنگری قرن هجدهم است. در این دوره ساختار صنعت که رابطه انسان و طبیعت را تعیین میکرد، به قلمرو جامعه و فرهنگ نیز سرایت میکند و نهایتا فرهنگ به صنعت فرهنگسازی مبدل میشود. تکنولوژی که تجسد اعلای تسلط سوژه بر طبیعت یا ابژه است نه تنها ترس از طبیعت را کاهش نداد بلکه سبب اسارت انسان نیز شده است. تکنولوژی بیشک انتزاعیترین شکل رابطه میان انسان و طبیعت است که در آن همه چیز بر اساس زبان کامپیوتر تحلیل و کنترل میشود. برای کامپيوتر همه چیز در حکم داده اطلاعاتی و فاقد انضمامیّت و تفرّد است. آدورنو و هورکهایمر تکنولوژی مدرن را تجسم اعلای همان سلطه و خشونت اسطورهای میدانند که امروز به شیوهای منظم و فراگیر هم بر طبیعت و هم بر انسان اعمال میشود. «سلطة آدمی بر خویش، که شالوده نفس اوست، عملاً همواره مستلزم نابودی سوژهای است که این سلطه در خدمت او و برای او اعمال میشود، زیرا گوهری که تحت کنترل و نظارت درآمده، سرکوب شده، و از طریق صیانت نفس متلاشی گشته چیزی نیست جز همان موجود زندهای که دستآوردهای صیانت نفس تنها به عنوان کارکردهای آن تعریف و تعیین میشود. به بیان دیگر، صیانت نفس همان چیزی را که باید صیانت شود ویران میسازد.»
سوژه روشنگری را میتوان با ارجاع به آثار فروید، و تحلیلی که از روانشناسی انسان ارائه میدهد، نیز مورد بررسی قرار داد. به عقیده فروید «خود» که بخشی از شخصیت انسانی است همواره دارای انگیزههای مختلفی برای لذت بردن و اجتناب از امر نامطبوع است. «خود» با پیشرفتاش قوه کنترل و نظارت را به دست میآورد؛ هرچند جنبه ای از جست و جوی لذت که غیرقابل کنترل است، به عنوان بخشی از «خود» باقی میماند که فروید آن را «نهاد» مینامد. همه انگیزشها و محرکات ما هدفی دارند و آن هدف یک «ابژه» میباشد. «خود» با هدف صیانت نفس و حفظ بقای جان و «نهاد» برای کسب لذت همواره در جستجوی ابژه خویشاند. «خود» در پیِ لذت معنادار همراه با کسب دانش و شناخت است در حالی که نهاد به لذت صرف می اندیشد. بنابراین لذتگراییِ صرف در «نهاد» ممکن است برای «خود» خطراتی به همراه داشته باشد، پس «خود» باید «نهاد» را مورد کنترل و نظارت قرار دهد. «کسب دانش همواره مستلزم کنترل است؛ و بنا بر اصطلاحشناسی فرویدی، دانش و شناخت محصول خود یا ایگوی (ego) ماست و نه اید ((id یا نهاد، همچنان که عقل ابزاری هم از نظر آدورنو یعنی همین کسب دانش توسط «خود» که با کنترل و معناداری همراه است. به همین دلیل هورکهایمر و آدورنو فروید را تصویرگر سوژه روشنگری میدانند چراکه این «خود» و انگیزههای اوست که در طی تاریخ، به ویژه در روشنگری و مدرنیته، غالب و مسلط بوده است.»
«کفّ نفس» به معنای ترک علاقه، کنارهگیری و چشمپوشی است، در حالی که «صیانت نفس» به معنای بقای خود و حفظ خویشتن است. انسان از طریق عقل روشنگر و تکنولوژی به فکر حفظ جان و بقای خود است اما در این راه «زندگی» را برای «زنده ماندن» فدا میکند. در این جا خرد «خود-ویرانگر» میشود. «منش اصلی عقلانیتِ روشنگر عینی شدنِ آن، یعنی تبدیل شدن آن به ابژه است. اندیشه، در قالب فراشدی خودآیین و خودکار، شیءگونه میشود و ادای ماشینی را درمیآورد که خودش آن را تولید کرده است، تا سرانجام همین ماشین بتواند جایگزین آن شود.»
در جامعه سرمایهداری سوژه معنادار یعنی سوژهای که به دنبال لذت است با ابژه بیمعنا یا جهان عینی رابطه برقرار میکند و از آنجا که میباید میان لذت و ابژه ارتباط معناداری برقرار باشد، در فرهنگ جوامع مدرن صنعتی به نام صنعت فرهنگساز که قصدش دادن لذت و آرامش همراه با معنا به انسان هست؛ شکل میگیرد. در واقع رابطه معنادار میان سوژه با ابژه توسط صنعت فرهنگ هدایت میشود. در صنعت فرهنگ امر واقعی هرگز دست یافتنی نیست و در نتیجه سوژه نمیتواند خود را با واقعیت پیوند دهد. زیرا صنعت فرهنگ همواره با ایجاد نیاز جدید و کالای جدید و سوق دادن میل سوژه به خرید کالاهای بهتر به ترسیم زندگی ایدئال و رویایی برای سوژه میپردازد. در اینجا آدورنو از ایده «پسرفت» فروید استفاده میکند، که به معنای بازگشت به مراحل آغازین و ابتداییتر کارکرد پیشاذهنی یعنی عدم بلوغ است. مصرفکنندگان صنعت فرهنگ به همان وضعیت بدوی و اولیه کودک، دچار میشوند. صنعت فرهنگ توهمی را برای سوژه میآفریند که لذتبخش است و به زندگی فرد معنا میدهد. یعنی معنا دادن به توهمی که جای واقعیت نشسته است. سوژه نمیتواند همواره خود را با صنعت فرهنگ یا فرهنگ حاکم وفق دهد در نتیجه همواره دچار سرکوب میشود. توهمات یا ایدههای صنعت فرهنگ برای زندگی بهتر، که فاقد معنای انسانی و زیبایی شناختی هستند، همواره با سرکوب به دست میآیند. لذت بیشتر با سرکوب بیشتر همراه است. بنابراین صنعت فرهنگ به عنوان محصول جهان تکنولوژیک باعث ویرانی صیانت نفس انسان می شود.
تقابل سوژه و ابژه و تلاش انسان برای تسلط بر طبیعت درون و برون، غیر از صیانت نفس و تبدیل شدن طبیعت به عینیت محض نتایج دیگری هم در بر داشته است. جامعهای که قرار بود انسان را به واسطه تکنولوژی و علم از اسارت نیروها و قوانین طبیعت نجات بخشد، خود به موجودی بدل شد که مستقل از هر گونه کنترل فردی یا اجتماعی، و به قیمت قربانی شدن انسان، راه «تکامل»اش را پیش میبرد. بنابراین انسانی که قرار بود به واسطه تکنولوژی و علم سرور جهان شود، خود تبدیل به شیئی در میان اشیاء دیگر شد. ابزارهای کسب سلطه بر طبیعت، مانند نهادهای خانوادگی و اجتماعی، فرهنگی و دینی سبب سلطه انسان بر انسان، سلطه انسان بر طبیعت و مبادله خشونت و قدرت به منظور «بقا» شدهاند.
در عرصۀ رابطه با حیوانات به عنوان بخشی از طبیعت رهآورد این دوره تسلط در شدیدترین و گستردهترین شکل و در حقیقت تخریب و توحشی بیسابقه است. کشاورزی و دامپروری صنعتی، کشتارگاههای مکانیزه، انجام آزمایشگاههای گوناگون بر روی حیوانات، شیوههای گوناگون کنترل جمعیت، دستکاریهای ژنتیکی و رواج نژادپرستی در بین حیوانات و … شکلدهنده ویژگیهای اصلی این رابطه در این دوره و دستاورد سودپرستی بشر و نظام سرمایهداری برای حیوانات است و البته در نقطه مقابل شکلگیری گرایشهای گوناگون تفکر انتقادی و جنبشهای حمایتی وسیع که نخستین بروز این پدیده در ابعاد گسترده است.
6- تعادل و توازن
این مرحله نه به گذشته که به آینده تعلق دارد و آرمان تمامی حامیان حقوق حیوانات با مشیها و منشهای گوناگون است. آرمانی که متضمن به رسمیتشناختن شخصیت و حقوق طبیعت و از جمله حیوانات نه به عنوان ابژه و موضوع سلطه و سودآوری که دیگر-سوژگان این جهان و رسیدن به رابطهای مبتنی بر تعادل و توازن با آنهاست. افسوس که بازگشت به همترازی نخستین امروز دیگر مطلقا ناممکن شده است اما انجام تغییرات وسیع انقلابی در این رابطه هم ضرورت است و هم ممکن. البته انجام این تغییرات بدون تحولات عمیق در مناسبات اجتماعی و روابط انسانها ممکن نیست و همین واقعیت است که آرمان حقوق حیوانات را به تفکرات رادیکال و تحولطلبانه اجتماعی گره میزند و به بخشی تفکیک ناپذیر از آن طلب میکند.
حال با این چارچوب نظری و دورهبندی بنیادین و جامع شش مرحلهای قادر خواهیم بود از شمارۀ بعد به بررسی وجوه و جزییات گوناگون رابطۀ انسان و حیوان در گذشته، مسائل امروز و افقهای آینده بپردازیم.